سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 






درباره نویسنده
سرباز خردسال - نسل جوان
سخن آشنا
وبلاگی شاد و در عین حال علمی جهت پاسخگویی به سوالات با روشی کاملا جدید
تماس با مدیر نسل جوان


آرشیو وبلاگ
حضرت ختمی مرتبت (ص)
اهل بیت ( علیهم السلام)
مهدویت
احادیث آموزنده
حکایتهای زیبا
نکات مذهبی
سوالات رسیده
انچه باید جوانان بدانند
نوشته های منتخب پارسی بلاگ
میزگردهای منتخب پارسی بلاگ
میزگرد ها
متفرقه
سوالات ازدواج
مقالات
مباحث و سوالات در مورد زنان
حقوق کودک
لطیفه ها
لینک ها
حرف دل
مباحث قرانی
نسل جوان در سایتها و وبلاگهای دیگر
محرم
نماز
آیت الله العظمی بهجت(ره)


لینکهای روزانه
گاهنامه نماز [289]
[آرشیو(1)]


لینک دوستان
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
جلوه های عاشورایی
تکنولوژی کامپیوتر

مسافر عاشق
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
دوزخیان زمین
عاشق دلباخته
امیدزهرا
esperance
شیلو عج الله
گاهنامه نماز
حزب اللهی مدرنیته
14 معصوم
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
آتش عشق
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی
و خدایی که در این نزدیکی است
محمدرضا جاودانی
یا امام زمان (عج)
معلومات عمومی(پرسش و پاسخ )
شور دل
تمنای دل

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سرباز خردسال - نسل جوان

آمار بازدید
بازدید کل :557041
بازدید امروز : 33
بازدید دیروز17
 RSS 



در کل اینترنت
 در این سایت

با سلام و تسلیت عاشورای حسینی

یکى از فرزندان امام حسن مجتبى (علیه السلام ) عبداللّه نام دارد، این طفل هنوز در رحم مادر و یا بقولى شیر خوار بود که پدر بزرگوارش به شهادت رسید.
و لذا عمویش اباعبداللّه الحسین (علیه السلام ) سرپرستی او را به عهده گرفت بنابراین حسین (علیه السلام ) به منزله پدرى براى وى به شمار مى آمد واز این رو این طفل به آن حضرت علاقه داشت
محرم سال 61 هجرى فرا رسید، و او 10 سال بیشتر نداشت  روز عاشورا ، اباعبداللّه الحسین (علیه السلام ) دستور داده بودند که کسى از خیمه ها بیرون نیاید و این دستور اطاعت گردید، آخرین لحظات عمر حسین (علیه السلام ) نزدیک مى شد آن حضرت در قتلگاه افتاده بود به گونه اى که توانایى حرکت نداشتند.
عبداللّه از گوشه خیمه یک نگاهى به قتلگاه انداخت تا عموى خود را به آن حال دید از خیمه بیرون دوید، زینب (سلام الله علیها )راه را بر روى او بست اما چون این پسر قوى بود خود را از دست عمه اش زینب رهانید و گفت : به خدا قسم از عمویم جدا نمى شوم دوید و خود را در آغوش حسین (علیه السلام ) انداخت ،الله اکبر !

اباعبداللّه (علیه السلام ) طفل را در بغل فشرد، در همان حال ظالمى آمد تا با شمشیر ضربتى بر آن حضرت بزند در همین موقع طفل گفت :
تو مى خواهى عموى مرا بزنى ؟
تا شمشیر را حواله کرد طفل دست کوچک خود را بالا اورد تا مانع شود شمشیر پایین آمد و دست این پسرک خردسال را از بدن جدا شد، فریادش بلند شد: اى عمو مرا دریاب !
حسین (علیه السلام ) او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر صبر کن به همین زودى به جد و پدرت ملحق مى شوى !

(برگرفته از کتاب گفتار های معنوی استاد شهید مطهری (

التماس دعا



نویسنده » سخن آشنا » ساعت 1:55 عصر روز چهارشنبه 87 دی 18